هيچكس اجازه نداشت از شعاع چند متري صندوق رد شود يا حتي نيمنگاهي از دور به آن بيندازد. صندوق كوچك قديمي، بزرگترين راز پدربزرگ بود؛ رازي سر به مهر كه حاضر نبود تا وقت مرگ كسي قصهاش را بداند. در ذهن بچهها و نوهها قصههاي زيادي دربارهاش وجود داشت. هركسي در ذهنش چيزي درون صندوق ميديد و حاضر بود هرچه دارد بدهد تا صحت تصوراتش براي بقيه ثابت شود. بعضيها سند و دسته چك ميديدند، بعضيهاي ديگر شمش طلا يا اشرفيهاي كشف شده از گنجهاي زيرِ زمين و... . ما بچهها قصههايمان فرق داشت. در لايههاي پنهان صندوق، غول چراغ جادو ميديديم يا طلسمي كه با باز شدن درِ صندوق به جريان ميافتاد و همهمان را خوشبخت يا بدبخت ميكرد اما... .
بابابزرگ كه مرد، صندوق قديمي از هزارتو بيرون آمد. همه دورش جمع شديم. چشمها دنبال زمينهاي باارزش و برق طلا بود و غول چراغ جادو... در صندوق بازشد. هيچ نبود جز چند نامه بيرنگ و روي قديمي با تمبرهايي كه نيم قرن از باطل شدنشان ميگذشت. نامههاي زرداب انداخته با جوهرهاي پخش شده. نامههايي كه نشان از عشقي ديرينه داشت؛ از عشقي عميق كه فاصله و دوري را ميان پدربزرگ و مادربزرگ، بيمعني ميكرد. نامههايي كه با اين بيت شروع ميشد:«دردا كه فراق ناتوان ساخت مرا/ در بستر ناتواني انداخت مرا».
نظر شما